داستان زندگی دختر فراری

داستان زندگی دختر فراری

شب سرآغاز بدبختی من بود شبی سرد و بارانی خانه ای کوچک و حوضی بزرگ پر از ماهی های رنگی. چه کسی باور می کرد که من تنها دختر سید معتمد دل از خانه ای به این باصفایی بکنم و دنیای گرگ های میش نما وارد شوم همه چیز از تنهایی شروع شد
مادرم صبح تا شب در خانه کار می کرد و توجهش به مرغ و خروس توی حیاط بود و غیبت های اقدس خانوم همسایه وراجمون و پدرم سید علی معتمد محل بود. صبح تا شب کارش این بود که مغازه را رها کند و به کار مردم برسد من تنها بودم خواهر و برادری نداشتم

چه کسی می گوید مقصر من هستم؟؟؟‌ بیایید… بیایید ببینید که


رویــــــــایی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات دوربيني فروش لیبل چیز آموز Sam health site درامد ثبت شرکت آپشن خودرو | گندم کار